مصطفی قهرمانی(خبرنگار)

یادداشت و گفتگوهای فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی + راهیان نور،دفاع مقدس

مصطفی قهرمانی(خبرنگار)

یادداشت و گفتگوهای فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی + راهیان نور،دفاع مقدس

گفتگو با خانواده شهید« مسعود سرآبادانی» در نازی آباد تهران:

گفتگوی اختصاصی وبلاگ مصطفی قهرمانی با خانواده شهید« مسعود سرآبادانی» در نازی آباد تهران:


بازگشت مسعود


به خانه


وبلاگ مصطفی قهرمانی (خبرنگار): یکی از شاگردان زرنگ مدرسه نظام بود. فصل تابستان که از راه می رسید، در بازار پادویی می کرد تا خرج تحصیلش را بدست بیاورد. 18سالش که تمام شد، برای انجام خدمت سربازی به مریوان رفت وچند ماه بعد، شیپور جنگ به صدا در آمد. بعد از پایان سربازی اش...


  ادامه.....
در بنیاد شهید و امور ایثارگردان به عنوان مسئول پیگیری پرونده های شهدا مشغول به کار شد و دراین مدت عشق و ارادتش به شهدا دو چندان شد. به همین دلیل بود داوطلبانه از طریق مسجد سیدالشهدا (ع) نازی آباد به جبهه رفت و سرانجام این عشق و از خودگذشتگی، رسیدن به ایزد منان بود. پیکرش سالها مفعود بود اما سال 1375 سرانجام  پیکرش به تهران بازگشت و ودل خانواده و اهالی را خوشحال کرد.او کسی بود که حالا اهالی نامش را به نیکی یاد می کنند و این هفته به خانواده اش سری زدیم تا از او بیشتر بدانیم: « شهید مسعود سرآبادانی»

 

نام:مسعود سرآبادانی
تولد:1339- تهران
شهادت:1362- عملیات خیبر-طلائیه

مسعود دوران دبیرستان در مدرسه نظام درس می خواند و بعد از گرفتن دیپلم می توانست بدون کنکور وارد دانشگاه افسری ارتش شود اما به دلیل انجام فعالیت های انقلابی در مدرسه، گرفتار ماموران ارتش طاغوت شد. ماموران برای چند روز بازداشتش کردند اما با تهاجم نیروهای مردمی  به آنجا، مسعود توانست از دستشان فرار کند. وی یکی از عزاداران هیئتی بود که آن روزها حاج داود کریمی(یکی از سرداران شهید نازی آباد) دایر کرده بود. مسعود که از نزدیک با تفکرات حاج داود آشنا بود،سعی می کرد در زمینه مسائل سیاسی روز، از حاج داود کمک بگیرد. حاج حسن، پدر شهید در این باره می گوید:«همیشه دوست داشت برای انقلاب کاری انجام دهد.او در مدرسه ای درس می خواند که می توانست بدون کنکور وارد دانشگاه افسری ارتش شود اما وقتی مسئول گزینش از او پرسید که اگر عکس امام خمینی (ره) و شاه را به او بدهند کدام یک را نکوهش می کند گفت:اگر این دو عکس را به من بدهید،مسلم است که عکس شاه را پاره می کنم.»همین حرفش باعث عصبانیت آن مسئول شد.»

استخدام در بنیاد شهید
او در کنار خواندن درس،علاقه زیادی به ورزش کشتی داشت و در باشگاه مرغوبکار نازی آباد ورزش می کرد. ورزش کنک فو و فوتبال از جمله ورزش هایی بود که در کنار کشتی به آن علاقه داشت.18 سالش که تمام شد، به خدمت سربازی رفت تا بعد از بازگشتش، شغل آبرومندانه ای برای خودش دست و پا کند. او مدت کوتاهی در کردستان خدمت می کرد  که جنگ شروع شد. شروع جنگ باعث شد که مسعود به سپاه برای گذراندن آموزش تخصصی نظامی برود. بعد از پایان دوران سربازی اش،با راهنمایی یکی از دوستانش به استخدام بنیاد شهید در آمد. وی در مسئول بررسی و پیگیری ستاد مرکزی بنیاد شهید بود. برادر کوچکش ناصر به این موضوع اشاره ای می کند و می گوید:« مسعود یک سال ونیم در بنیاد شهید فعالیت کرد. به استان های مختلف کشور سفر می کرد و به خانواده های شهدا سر می زد و پرونده شهیدشان را کامل می کرد.او این کار را با عشق و علاقه انجام می داد. یک بار به من گفت، در روستاهای دور افتاده شهرستان ها،خانواده های شهدایی هستند که بااعتقادات خاصی زندگی می کنند و همیشه به شهادت فرزندشان افتخار می کنند.»

تصمیم نهایی برای رفتن
مسعود بعد از مدتی،دوباره تصمیم گرفت که به طور داوطلبانه به جبهه برود. او این موضوع را با پدرش در میان گذاشت تا بتواند رضایتش را بدست بیاورد:«کار در بنیاد شهید در اخلاق و رفتارش تاثیر عجیبی گذاشته بود.مدام از شهادت حرف می زد و دوست داشت دوباره به جبهه برود.ما با اینکه اوایل با این تصمیمش مخالفت می کردیم،اما وقتی با اصرارایش مواجه شدیم،قبول کردیم که برود.»
آخرین دیدار
مسعود داوطلبانه به جبهه رفت.او از آنجا به خانواده اش نامه می نوشت و این گونه آنها را از نگرانی در می آورد و هر 40روز یکبار به خانه برمی گشت.حاج حسن اشاره ای به آخرین دیدارش با مسعود می کند:«در خانه نشسته بودیم. آن روز تلویزیون در حال نشان دادن صحنه هایی حماسی از جبهه بود. رزمنده ها را نشان می داد که در جزیره مجنون در حال وضوگرفتن بودند.مسعود که مشتاقانه تماشایشان می کرد به من گفت:«ما چرا نباید حالا در جبهه باشیم؟ رزمنده های 12ساله تا میان سال در جبهه تلاش می کنند تا از خاک وطنمان دفاع کنند.من هم باید دوباره به جبهه برگردم و به آنها ملحق شوم.»همین شد که فردایش ساکش را بست ودوباره به جبهه رفت.»

تعبیر خواب شهادت
مسعود در عملیات خیبر زخمی ها را به عقب جبهه برمی گرداند.او جان 2رزمنده زخمی را نجات داد وبه عقب برگرداند اما وقتی می خواست به زخمی های دیگر هم کمک کند،دیگر برنگشت.به اینجا که می رسد برادرش می گوید:« دوست نداشت که اسیر شود.می گفت اسارت ذلت است.به همین دلیل وقتی خبر مفعودالاثر شدنش را برایمان آوردند،شک داشتم که اسیر شده باشد.این موضوع همیشه دغدغه ذهنی ام بود تا اینکه یک روز به خوابم آمد. پیراهن مشکی به من داد تا به تن کنم.بعد از این خواب بود که مطمئن شدم به شهادت رسیده است.»

بازگشت بعد از 13 سال
13سال بعد از مفعودالاثر شدن مسعود،یک هزار شهید از مناطق جنگی به تهران تشییع شدند.خانواده سرآبادانی که سراز پا نمی شناختند،به دنبال پیکر شهیدشان بودند.سرانجام هم توانستند مسعود را بیابند.پدر شهید که آن روز را به خوبی به یاد می آورد، به طوری که بغض گلویش را می فشارد، در این باره می گوید:«آن روز همه اعضای خانواده مان حس و حال عجیبی داشتند.وقتی پیکر مسعود را دیدیم،خیلی غافلگیر شدیم.اما از این نظر خوشحال بودیم که به آرزویش رسید.اینکه می خواست به شهادت برسد و خدایش را از نزدیک ملاقات کند.ما او را در قطعه 27بهشت زهرا س به خاک سپردیم.»

مادر در کنار فرزند
 چند سال گذشته بود که حاج حسن و همسرش به سوریه(نجف) برای زیارت رفته بودند. مادر مسعود برای شادی روح فرزند شهیدش نماز می خواند و دعا می کرد. سرانجام وقتی در حال رفتن به حرم امام علی(ع)، در میان راه دیده از جهان فرو بست و پیش مسعود رفت. حالا مادر در کنار فرزند شهیدش است و می تواند او را ببیند. برادر شهید که خاطره از دنیا رفتن مادرش و شهادت برادرش جزو خاطرات ابدی ذهنش است، در پایان می گوید:«بعد از شهادت مسعود،حاج داود کریمی به بنیاد شهید رفت و در جایی که برادرم در آن فعالیت می کرد،مشغول شد.او عکس برادرم را در اتاق کارش به دیوار زده بود تا همیشه به یادش باشد.سرانجام خودش هم به خیل شهدا پیوست.باید گفت که شهدا انتخاب شده آسمان بودند.باید بکوشیم که ارزش آنها را حفظ کنیم و در راه ترویج فرهنگ ایثاروشهادت در میان نسل های امروزی قدم برداریم.»

شرح زندگی خانواده شهید
برادر شهید با اشاره به شرح حال زندگی خود و پدرش می گوید: پدرم سالها در شغل آزاد مشغول به کار بود که به دلیل بالارفتن سنش دیگر قادر به انجام کار نشد. او مدت هاست که از بیماری قلبی رنج می برد و همسرم چند سالی می شود که از او مراقبت می کند. از اینکه پدرمان با ما زندگی می کند، به خود افتخار می کنیم. بیماری اش باعث می شود که هر هفته او را به درمانگاه ببریم و آرزویم طول عمر بیشتر برای پدرم است.  ناصر در ادامه به یکی از خاطراتی اشاره می کند که نه تنها خانواده اش، بلکه اهالی محله نازی آباد را هم عزادار کرد: خانواده ما یکی از عاشقان ثارالله (ع) هستند.اول محرم سال 1365 برادرم محسن در حال نصب چادر هیئت چهارده معصوم(ع) نازی آباد بود که بر اثر سقوط از ارتفاع از دنیا رفت. این اتفاق به حدی تاثربرانگیز بود که باعث سیاه پوش شدن بسیاری از اهالی نازی آباد شد. محسن از جانبازان دفاع مقدس و مسئول پایگاه بسیج مسجد سیدالشهدا(ع) بود.

ناصر مدت ها مسئول بسیج پایگاه صاحب الزمان(عج) نازی آباد بود و در این مدت با نسل های امروزی ارتباط زیادی داشت. از نظر او، انتقال تفکرات بچه های جنگ به نسل های امروزی یکی از با اهمیت ترین رسالت است که باید انجام داد.

همکلاسی شهید:
برایم شهید همیشه زنده است

«محسن فیاضی» 50سالی می شود که در نازی آباد زندگی می کند.او دوره آشنایی خود با مسعود را به دوران کودکی اش می داند:« 10ساله بودم که باهم دوستان صمیمی شدیم.در محله مان فقط بعضی از خانواده ها تلویزیون داشتند.ما که دوست داشتیم تلویزیون ببینیم،به خانه شان می رفتیم و با هم تماشا می کردیم. واقعا روزهای  فراموش نشدنی و شیرینی بود.» وی ادامه می دهد:«در کلاس سوم راهنمایی بود که با هم همکلاسی شدیم.او در کلاس درس دانش آموز زرنگ و باهوشی بود.سعی می کرد در همان کلاس نکات درس را یاد بگیرد.به خاطر همین هوش و استعداد بود که 2سال بعد به رشته ریاضی فیزیک روی آورد.»وی اشاره ای هم به دوران قبل از انقلاب می کند؛اینکه یک بار گرفتار نیروهای حکومت طاغوت شد:«دوست داشت فعالیت های انقلابی انجام دهد.همین شور و هیجان بود که باعث دستگیری اش برای 4روز شد.» وی در ادامه از خاطره دیدارش با مسعود در مریوان می گوید:«دوران سربازی اش در مریوان خدمت می کرد.من هم که در همین شهر خدمت می کردم،یکبار به طور تصادفی او را دیدم. خیلی شوق و ذوق کرده بودیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم.» فیاضی در پایان می گوید:«ما همیشه در انتظار بازگشت مسعود بودیم که اعلام کردند مفعودالاثر شده است. مدت زیادی به امید زنده بودنش بودیم و ثانیه شماری می کردیم که اگر  اسیر شده، هر چه زودتر بازگردد اما چند سال بعد پیکرش به تهران آمد.با اینکه به شهادت رسیده است،اما برایم شهید همیشه زنده است.»

به روایت یک هم محله ای:
متواضع و ازخود گذشته

47سال از زندگی «داود غفوری» در نازی آباد می گذرد.آشنایی او با مسعود برمی گردد به دوران کودکی شان. آن زمان که در کوچه ها فوتبال دروازه کوچک بازی می کردند:«ما در یک کوچه زندگی می کردیم و هر روز همدیگر را می دیدیم.او علاوه براینکه یک ورزشکار نمونه بود،یکی از عزاداران حسینی هیئت چهارده معصوم (ع) نازی آباد بود.» وی در ادامه می گوید:«فردی متواضع و از خودگذشته بود.کمتر می شد که ببینیم از خودش تعریف کند و سعی می کرد مرد عمل باشد.او بعد از انجام خدمت سربازی در بسیج مسجد سیدالشهدا (ع) ثبت نام کرد و بیشتر اوقات در این مسجد بود.» وی ادامه می دهد و از دوران دفاع مقدس هم برایمان می گوید؛اینکه مسعود با اینکه دوران خدمت سربازی اش را در جبهه تمام کرده بود،دوباره اشتیاق زیادی برای رفتن به جبهه داشت:«بعد از پایان دوران سربازی اش به طور داوطلبانه از طریق بسیج دوباره به جبهه رفت.هر موقع او را در محله می دیدیم،چیزی از سختی هاجبهه برایمان نمی گفت.او در این مدت اخلاق و رفتارش تغییر کرده بود و معنویت درونی اش را می توانستیم از رفتارش بفهمیم.» وی در پایان می گوید:«مسعود به جبهه رفت و مفعود الاثر شد.ما در انتظار بازگشتش بودیم اما پیکرش بازگشت.به همین خاطر همه اهالی دست به دست هم دادیم تا مراسم تشییع پیکرش را به خوبی برگزار کنیم.امیدوارم همیشه با اعمال و رفتارمان بتوانیم ادامه دهنده راه شهدایی همچون مسعود باشیم.»

 مصاحبه گر: مصطفی قهرمانی

 

 


 

نظرات 1 + ارسال نظر
سیتاک چهارشنبه 13 اردیبهشت 1391 ساعت 11:06 http://sitaak.blogsky.com/

سلام و درود بر جناب قهرمانی عزیز
ممنون از تلاش ارزشمند شما .
درود بر شهداء گرانقدر و خانواده ی ارجمند آنها .

سلامت و پیروز باشید.

خواهش می کنم.سلام بر شهدای گرانقدری که هرگز پیکرشان پیدا نشد و سلام به همه شهدایی که سالها بعد پیکرشان یافت شد و به خانه بازگشت.ممنونم از اظهار نظرتان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد