مصطفی قهرمانی(خبرنگار)

یادداشت و گفتگوهای فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی + راهیان نور،دفاع مقدس

مصطفی قهرمانی(خبرنگار)

یادداشت و گفتگوهای فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی + راهیان نور،دفاع مقدس

گفتگوی وبلاگ مصطفی قهرمانی با محمود حاجی بیگی جانباز شیمیایی: :

محمود حاجی بیگی، جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی:

آخر این جاده خدا منتظر است


یادگار دوران پرافتخاری ست. سالهاست که رنج و درد غریبی را نفس می کشد. کپسول بزرگ اکسیژن در کنار اتاق همیشه شاهد رنج بی انتهای اوست.محمود حاجی بیگی، یکی از آنهایی است که امام (ره) می گفتند: نگذارید در پیچ و خم زندگی به فراموشی سپرده شوند.

او 14 سال بیشتر نداشت که به فرمان امام (ره) برای تشکیل ارتش 20 میلیونی با پیوستن به گروه دکتر چمران عازم جبهه شد. بعد از مدتی که نیروهای دکتر چمران با سپاه ادغام شدند به عضویت تیپ محمد رسول الله (ص) در آمد و به عنوان بسیجی، مسئولیت اطلاعات و عملیات معاون گردان معاون موتوری و... خدمت کرد.

3-4 مرتبه مجروح شد ولی به قول خودش؛ آنچه که در سال 64 برایش اتفاق افتاد او را از پا در آورد.
حاجی بیگی می گوید: ما در رسته توپخانه ضد هوایی بودیم. فروردین سال 64 در جزیره مجنون پدافند کردیم. بلدوزر سکوهایی 3 طبقه می زدند تا بتوانیم به هواپیماهای دشمن مشرف شویم. روز اول که هواپیمای دشمن برای بمباران آمدند مقابله کردیم و یکی از آنها هم توسط توپخانه ما سقوط کرد.
آن روز نماز صبح را که خواندیم، هوا تازه روشن شده بود که صدای هواپیما ها را شنیدیم. به سمت توپ ها دویدیم. دوستم را که جثه کوچکی داشت و پشت توپ نشسته بود از آنجا بلند کردم و با حاج منصور – یکی از رزمنده ها – پشت آن نشیتیم.
بمب ها همین طور پایین می ریخت. ناگهان فشنگ در یکی از لوله های توپ گیر کرد. خشاب را به سرعت در آوردیم و دوباره گلوله در آن گذاشتیم. فرصت کمی داشتیم. حتی ثانیه ها هم آنجا با ارزش می شد. دشمن شیمیایی زد، 9 ثانیه طول کشید تا ماسک را به صورتمان بزنیم.
اما 9 ثانیه زمان زیادی بود. هواپیماهای جنگی تعدادشان زیاد بود. یکی از آنها را هدف قرار دادیم. یکی از آنها از سمت خورشید که بدترین زاویه برای توپچی ها ست به سمت ما حمله و منطقه را بمباران کرد.
8 نفر از از بچه های واحد توپخانه شیمیایی شدند. بوی سیر می آمد. خارش بدنمان هم در کمتر از یک ساعت عذاب آور شده بود. من از آن گروه 8 نفره آخرین کسی بودم که به تهران منتقل شدم.

او همراه بقیه رزمندگان مجروح به تهران منتقل شد. اما در آنجا امکان درمان برای آنها فراهم نبود و همراه چند نفر دیگر برای درمان به آلمان فرستاده شد. از آلمان که برگشت پزشکان 7 هفته استراحت مطلق برای او تجویز شده بود، اما او به محض آنکه وضعیت جسمانی اش بهتر شد دوباره عزم رفتن به جبهه کرد.
این بار ترکش توپ سینه اش را هدف گرفت. دوباره بیمارستان، دوباره درد، دوباره ...
حالا دیگر اثرات گاز خردل هم بیشتر نمایان می شد. مجروحیتش که بهتر شد دوباره برای ادامه معالجات راهی خارج از کشور شد، این بار به ژاپن رفت.
حاجی بیگی مدتی در ژاپن تحت مداوا بود که دوباره به ایران برگشت . او که تنها تا دوم راهنمایی درس خوانده بود تحصیلاتش را ادامه داد تا موفق به گرفتن فوق دیپلم شود.
بعد از آن دوباره به کشور اکراین اعزام شد . اما دوباره بعد از آزمایش هایی که نتیجه ای هم نداشت به کشور برگشت .
حالا اوقاتی را در خانه می گذراند و زمانی را هم در بیمارستان. او از ناحیه چشم دستگاه تنفسی گوارش و اعصاب دچار ناراحتی است که همه نتیجه بخش استشمام گاز خردل هستند.
تنفس برایش مشکل است که به کمک کپسول اکسیژن آن را مرتفع می کند. حاجی بیگی بعد از پایان جنگ با کمک چند تن از مسئولان "بنیاد خیریه ای" را تاسیس کردند که رفع مشکلات ایثارگران از اهداف آنها بود.
او به کمک همسرش مسئولیت کمک رسانی به خانواده های بی بضاعت را به دوش می کشید و از هیچ کار خیری مضایقه نمی کرد.
او نه از رفتن پشیمان است و نه از تحمل سختی ها ناراحت. برای همین هم می گوید :« هدف آسمانی داشتیم که رفتیم و هیچ وقت هم از هدفی که برای زندگی داشتیم پشیمان نشده ایم چرا که دست آخر در این جاده خدا منتظر ماست.
امام حسین (ع) روزی که می خواست به کربلا برود شب قبل برای همه یارانش وقایع و اتفاقات روز عاشورا را شرح داد و به آنها گفت:« راهی در پیش دارید که آخر آن کشته شدن در راه خداست، می توانید بپذیرید و می توانید همین امشب بروید .»
ما هم می دانستیم که جنگ سخت است . شهادت، اسارت و مجروحیت از عواقب آن است و چون هدفمان اسلام بود همه را به جان خریدیم.» حاجی بیگی از کسی چیزی نمی خواهد فقط دوست دارد مردم کمی آنها را درک کنند و نگاه و دید خود را به این فداییان انقلاب عوض کنند و فراموششان نکنند و ...
 

.خاطره - دیر رسیدم رفته بودی !


شهید زنده محمود حاجی بیگی بدترین خاطره زندگی خود را مرگ مادرش می داند. او می گوید :« عملیات کربلای یک بود و من در آن زمان مسئول موتوری تیپ ثارالله بودم. قرار بود از جبهه جنوب به جبهه غرب برویم . کومله ها حمله کرده بودند و ما وظیفه داشتیم به یاری برادران پاسدار خود برویم که در وحشتناک ترین منطقه کردستان گیر افتاده بودند.
شب قبل از اعزام تلفنی با مادرم تماس گرفتم و با او صحبت کردم . شوخی کردیم و خندیدیم ،اما فردای آن روز مرا از ستاد فرماندهی خواستند و به من گفتند باید به لشگر برگردم. علتش را نمی دانستم وبرای یافتن جوابم به همه جا سرزدم اما جواب قانع کننده ای نگرفتم. تا اینکه به تهران برگشتم و پارچه سیاهی بر سردر خانه مان دیدم و جواب همه سوال هایمان را گرفتم.
حیف که دیر رسیده بودم و 3 روزی بود که مادرم را به خاک سپرده بودند.

انتهای گزارش


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد