مصطفی قهرمانی(خبرنگار)

یادداشت و گفتگوهای فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی + راهیان نور،دفاع مقدس

مصطفی قهرمانی(خبرنگار)

یادداشت و گفتگوهای فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی + راهیان نور،دفاع مقدس

داستان شماره (1): قاتلی که نفس ها را می گیرد


داستان شماره(1): قاتلی


که نفس ها را می گیرد



وبلاگ مصطفی قهرمانی(خبرنگار): پدر عروس از شما می پرسد: شغلت چیست؟ می گویید: نویسنده ام اما هنوز نتوانستم شغل مورد دلخواهم را بیابم. پدر عروس عصبانی می شود و می گوید: ما که مسخره شما نیستیم. هر موقع کار پیدا کردی بیا خواستگاری. این را می گوید و به طرفتان می آید تا یک سیلی به گوشتان بزند که ناگهان...


 

 


وبلاگ مصطفی قهرمانی: از خواب می پرید. ساعت 12 ظهر از خواب بیدار می شوید. با چشمان پف کرده بلند می شوید تا صورتتان را بشورید تا همانند روزهای قبل به دنبال کار بروید. بی کاری کلافه تان کرده است. شب ها دیر می خوابید و مدام به این می اندیشید که چگونه می توانم شغل مورد دلخواهم را پیدا کنم تا هر چه زودتر زندگی ام را سروسامان دهم و بساط ازدواجم را مهیا کنم؟همه این فکرها را در سر دارید که یکی از دوستانتان به شما زنگ می زند. چند روز قبل از تقاضا یافتن کار کرده بودید. او یک کار برایتان در یک شرکت پیدا کرده است. شماره تلفن رئیس شرکت را به شما می دهد و قطع می کند و از شما می خواهد که در سریعترین فرصت با او تماس بگیرید. کمی قوت قلب می گیرید.تنها حرفه ای که بلدید، نویسندگی است اما نتوانستید شغلی پیدا کنید. وقتی به آشپزخانه می روید، مادرتان عصبانی را عصبانی می بینید. او شما را یاد روز خواستگاری تان می اندازد و می گوید: «یادت رفته که هفته پیش به خانواده عروس قول دادی که توی این هفته کار پیدا می کنی؟ آخه نویسندگی هم شد شغل؟ اگه نتونی کار پیدا کنی، جوابشان منفی است.»

حرف های مادرتان، غرورتان را جریحه دار می کند و بدون اینکه چیزی بخورید، تصمیم می گیرید که از خانه خارج شوید. سوار موتور گازی تان می شوید تا کمی در خیابان ها گشت بزنید. خودتان می دانید که حق با مادرتان است و او نگران آینده شماست. هوای تهران آنقدر آلوده است که به سختی می توانید نفس بکشید. در مسیر، به یک داروخانه می روید و دو عدد ماسک می خرید و یکی از آنها را به دهانتان می زنید. هوای آلوده تهران آزرده خاطرتان می کند اما شما نگران یافتن شغل هستید. در همین افکارتان غوطه ور بودید که افسرراهنمایی و رانندگی سد راهتان سبز می شود. او موتورتان را به دلیل دود زا بودنش، توقیف می کند و می گوید: «اگر به فکرخودت نیستی به فکر سالخورده ها و بیماران قلبی تهران باش.»
اصرار و خواهش های شما هم نمی تواند افسرراهنمایی و رانندگی را منصرف کند.در دلتان به زمین و زمانه ناسزا می گویید که چرا این قدر بدشانس هستید. با موبایلتان، شماره رئیس شرکت، آقای توکلی را می گیرید. به او می گویید که فلانی معرفی تان کرده است و دنبال کار می گردید و تنها حرفه تان، نویسندگی است. آقای توکلی از شما می خواهد که فردا به محل کارش بروید اما شما اصرار می کنید که قرار را به امروز بیندازد. آقای توکلی اولش قبول نمی کند.. اما وقتی با اصرارهایتان را می بیند، می گوید:« آخه اگر من هم بخوام نمی تونم بیام. آخه من یک..!. » حرفش را قطع می کند و قبول می کند که  امروز بعد از ظهر، با شما در محل کارش قرار بگذارد. با او خداحافظی می کنید. مدتی در خیابان مدتی چرخ می زنید اما آلودگی هوا مدام سینه تان را آزار می دهد.ناچارا تحمل می کنید. بعد از  ظرهمان روز، خودتان را به شرکت می رسانید. موضوع را به خانم منشی می گویید اما او از هیچ چیز خبر ندارد و آقای توکلی در محل کارش نیست. کمی آشفته خاطر می شوید. خانم منشی با آقای توکلی تماس می گیرد. بعد از پایان صحبت هایشان، بدون اینکه چیزی بگوید،روی تکه کاغذی آدرسی را می نویسد و به شما می دهد و می گوید: «آقای توکلی نتوانستند از خانه خارج بشوند و همانجا منتظرتان هستند.» به بیرون از شرکت می روید. هوای آلوده تهران کلافه تان کرده است. دوباره ماسک خودتان را می زنید اما جوابگو نیست. در ایستگاه بی آرتی، یکی از ماسک هایتان را به یکی از سالخورده ها می دهید. خودتان را به محل زندگی آقای توکلی می رسانید. زنگ در را می زنید و همسرش در را باز می کند وا ز شما دعوت می کند که وارد خانه شوید. روی دیوارهای خانه، عکس هایی از جبهه و جنگ می بینید. روی صندلی می نشینید و منتظر می شوید. مدتی بعد، همسرش از شما می خواهد که وارد اتاق آقای توکلی شوید، چون روی تخت دراز کشیده بود. وقتی وارد اتاقش می شوید، با دیدن کپسول اکسیژن متعجب می شوید و از آنجا همه چیز را می فهمید. او یک جانباز شیمیایی است. آقای توکلی از شما می خواهد که کنارش بنشینید. به طوری که نفس نفس می زد، دلیل نیامدنش به محل کار را آلودگی هوا عنوان می کند و از شما پوزش می خواهد. مدام سرفه می کند و نمی تواند به خوبی صحبت کند. بی اختیار یاد افسر راهنمایی و رانندگی می افتید و حق را به او می دهید که موتورگازی تان را توقیف کرده است.
آقای توکلی به شما می گوید: «آلودگی هوای تهران در این روزها، ما جانبازان شیمیایی را آزار می دهد. نمی توانیم در این هوا از خانه خارج شویم. آلودگی هوای تهران ما را یاد روزهای می اندازد که صدام روی سرمان بمب های شیمیایی فرو می ریخت. تلخ همچون خردل بود و آلودگی هوای تهران هم برایمان تلخ است. هوای تهران برایمان همچون سم است.»
آقای توکلی در ادامه صحبت هایش،از کار در شرکتش می گوید و از شما می خواهد در این شرکت که کارش چاپ و انتشارات کتاب و بروشورها و بنرهای اسلامی و دفاع مقدس است، به طور آزمایشی یک ماه مشغول به کار شوید تا در صورت توافق، با شما قرار داد همکاری امضا کند. وظیفه شما در این شرکت، تحقیق و نگارش موضوعاتی بود که به شما می دادند. او از شما می خواهد که فردا پیش منشی شرکت بروید و جزئیات کار را از او بپرسید و مشغول به کار شوید.
با آقای توکلی خداحافظی می کنید. می دانید که تردد در شهرتهران برای جانبازان شیمیایی چقدر سخت است. در مسیر، مدام به این فکر می کنید که جانبازان شیمیایی چگونه روزگارشان را در تهران سپری می کنند. نیت می کنید که اگر وارد شرکت شدید، اولین تحقیق خودتان را به موضوع"زندگی جانبازان شیمیایی در تهران" اختصاص دهید. یک ورق از جیب در می آورید و درباره قاتلی که نفس ها را می گیرد، مطالبی را روی کاغذ می نویسید:
چرا جانبازان شیمیایی در هوای آلوده تهران زندگی می کنند؟ چرا بنیاد شهید و امور ایثارگران از جانبازان شیمیایی حمایت نمی کند و آنها را در مناطق معتدل مثل شما کشور اسکان نمی دهد؟ چرا یک جانباز شیمیایی باید خانه نشین شود و خانه نشینی چه معظلی برایشان ایجاد می کند؟ چرا جانبازان به فراموشی سپرده شدند و ... شما ناچارید که برای راحتی وجدان خود، این تحقیق را شروع کنید تا صدای مظلومیت جانبازان شیمیایی را به گوش همه برسانید.
انتهای پیام/

مصطفی قهرمانی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد